هذیان کده



تقریبا یک ماه پیش بود که به خاطر درس آداب پزشکی قرار شد یک بازدید کوتاه از بیمارستان فقیهی داشته باشیم.استادی که برای گروه من تعیین شد از قضا دکتر کجوری معروف(متخصص قلب) از آب درآمد؛صبح جمعه بود که به دانشگاه رفتم،ابتدای جلسه تقریبا حدود یک ساعت به صحبت های دکتر کجوری و دکتر پایدار درباره موضوعات مختلف از جمله مدیریت زمان،اولویت بندی و کم و کیف چگونه درس خواندن گوش سپردیم و بعد بر اساس گروه بندیمان تقسیم شدیم و همراه با دکتر کجوری به بیمارستان فقیهی یا همان سعدی خودمان رفتیم.(از شانس خوب من هم بیمارستان سعدی بغل دانشگاه هست و نیازی به راه رفتن زیاد نبود!)

بالاخره به بیمارستان وارد شدم؛شاید بتوان گفت برای من این اولین برخورد جدی با بیمارستان بود؛نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد بوی تند و سرسام آور مواد ضدعفونی کننده بود.از همان اولین لحظات،دست هایم شروع کرد به عرق کردن و طبق معمول همیشه ام از ترس بر خودم می لرزیدم.همراه با دکتر کجوری وارد اتاق کنفرانس شدیم که مهم ترین مشخصه اش کوچکی و تنگی اش بود.

همانطور که هنوز درگیر عدم وجود جای کافی برای نشستن بودیم،دکتر کجوری ازمان سوالی پرسید که مرا سخت به هیجان آورد:چرا به رشته پزشکی آمدید؟

دکتر کجوری از همه بچه ها جوابشان را پرسید و آنها را روی تخته نوشت.جواب های آقا و خانم دکتر های آینده از این قرار بود:علاقه،عشق به علم!!!،خدمت به مردم!! و از این قبیل جواب های کلیشه ای(البته نمی خواهم که بگویم هم کلاسی هایم دروغ می گفتند،قطعا انسان های بسیاری هستند که اهداف و آرمان های والایی در زندگی دارند اما چه کنم که من به طرز مرض واری بدبین و دیرباور هستم!indecision)

البته بودند افرادی هم که گفتند به خاطر پول،پرستیژ و .

اما من چه؟من برای چه با هزار التماس و نذر و دعا به رشته پزشکی وارد شده بودم؟

این پرسش برای من نو نبود،از خیلی وقت پیش حتی پیش از آنکه کنکور بدهم به آن می اندیشیدم اما به پاسخی درست و حسابی دست نیافته بودم.همین حالا هم که این متن را می نویسم به جواب دست نیافته ام.تنها توانسته ام به چند سرنخ برسم:

۱-فشار خانواده و جبر اجتماعی:طبیعتا من در ایران زندگی می کنم و همین کافی است تا برای تو از نوزادی نقشه بکشند که دکتر شوی.

۲-تنفر:من در زندگی بر اساس علاقه انتخاب نمی کنم بلکه برعکس از روی تنفر به پیش می روم؛شاید از خودتان بپرسید معنی این حرفم چیست؟توضیح اینکه من از کار کردن و سختی کشیدن بیزارم در نتیجه ترجیح می دهم همیشه علاف بگردم اما مشکل این جاست که برای زنده ماندن تو نیاز به پول داری و برای پول درآوردن هم اگر پدرت خرپول نباشد،باید کار کنی؛پس من برای ادامه ی حیات مجبور به انتخاب یک شغل بودم و برای این امر هم آمدم و لیستی از شغل ها را در نظر گرفتم و متوجه شدم که از پزشکی کمتر از بقیه رشته ها متنفرم!

این دو دلیلم را که به دکتر کجوری گفتم،تمام کلاس خندید.با این وجود دکتر کجوری دلیل مرا هم روی تخته نوشت.اما بعد رو کرد به همه مان و گفت:ببینید پزشکی رشته ایست که اگر بخواهید امروزه روز در آن به جایی برسید حداقل باید ده الی پانزده سال عمرتان را صرف آن کنید،اگر می دانید که آن را از ته قلب دوست ندارید بدانید که کل زندگی تان را به عذاب مبدل ساخته اید.

حرف او چون خوره ای به جانم افتاد و سردرگمی های پیشین مدفون شده زیر خاکستر را به شعله ای بدل کرد و دوباره آن دو به شکی های لعنتی و حیرانی ناشی از عدم قطعیت باری دیگر در وجودم جان گرفتند.

آیا من به راستی رشته ام را دوست داشتم؟آیا تصمیم درست را گرفته بودم؟آیا در آینده پزشک موفقی خواهم شد؟آیا اصلا پزشکی را ادامه خواهم داد؟

یگانه چیزی که می دانم این است که راه در عین کوتاهی طولانی است و من تازه در ابتدای این مسیر ماز مانند ایستاده ام.به قول یکی از بزرگ ترین راهنمایانم،زندگی یعنی ابهام و عدم قطعیت؛گویا باید با این ابهام ساخت!


ما انسان ها روزی به دنیا می آییم و روزی هم از دنیا می رویم.بین این دو روز،درازایی کوتاه است به اسم زندگی؛طی آن چیز هایی می بینیم،چیز هایی می شنویم و به صورت کلی در ازای سال های عمرمان تجربه کسب می کنیم،گاه این تجربه ها شیرین اند و گاه تلخ و بعضی اوقات چون آفتی مزرعه روح تو را هدف می گیرند و ددمنشانه خوشه های آرامشت را می بلعند.

انسان در برابر این هجمه ها خود را بی پناه دید و برای مقابله به مثل دست به ابتکار زد؛او زبان و ادبیات را آفرید و هنر را کشف کرد.از آن روز انسان تنهایی خود را با موسیقی فریاد زد،آرزوهای محال خویش را در خانه ی کلمات سکنی داد و عصاره ی انتظار را سرکشید.

قرن ها می گذرد و همچنان ما آدمیان به انتظار نشسته ایم و با خیالات خود دنیا را نادیده می گیریم.

هدف از این وبلاگ هم چیزی نیست جز فراهم آوردن گوشه ای برای به اشتراک گذاری این انتظار ها،خیال ها،امید ها و به طور کلی گوش سپردن به نجوا های زندگی و سپس غرق شدن در آن ها!


تقریبا یک ماه پیش بود که به خاطر درس آداب پزشکی قرار شد یک بازدید کوتاه از بیمارستان فقیهی داشته باشیم.استادی که برای گروه من تعیین شد از قضا دکتر کجوری معروف(متخصص قلب) از آب درآمد؛صبح جمعه بود که به دانشگاه رفتم،ابتدای جلسه تقریبا حدود یک ساعت به صحبت های دکتر کجوری و دکتر پایدار درباره موضوعات مختلف از جمله مدیریت زمان،اولویت بندی و کم و کیف چگونه درس خواندن گوش سپردیم و بعد بر اساس گروه بندیمان تقسیم شدیم و همراه با دکتر کجوری به بیمارستان فقیهی یا همان سعدی خودمان رفتیم.(از شانس خوب من هم بیمارستان سعدی بغل دانشگاه هست و نیازی به راه رفتن زیاد نبود!)

ادامه مطلب


پیش نوشت:من در این مطلب قصد نقد فیلم ندارم چرا که نه از سواد این کار برخوردارم و نه آنقدر فیلم شناس هستم که بتوانم از عهده ی نقد فیلم برآیم؛بلکه مطالبی در باب فیلم ها و کتاب هایی که می بینم و می خوانم می نویسم و در آن ها تنها برداشت های شخصی خود و احساسی که آنها در من ایجاد کرده اند را به قلم می کشم.

آمادئوس(ساخته ۱۹۸۴)یکی از فیلم هایی بود که مرا در خود غرق کرد و سبب شد تا آن را برای همیشه به خاطر داشته باشم چرا که از موضوعی حرف می زند که من آن را با گوشت و خون درک کرده ام و هر روز با آن می زیم،این فیلم تقابل موتزارت افسانه ای را با آنتونیو سالیری،در وین قرن ۱۸ به تصویر می کشد:تقابل نبوغ و عادی بودن را و چه دردآور است این کشمکش!

ادامه مطلب


پیش نوشت:اگر کتاب مغازه خودکشی را نخوانده اید و قصد دارید آنرا در آینده بخوانید متن پیش رو را مطالعه نکنید.(خطر لو رفتن داستان)

مغازه خودکشی نوشته شده به قلم ژان تولی،نویسنده فرانسوی،کتابی است مختصر،با داستانی ساده اما در عین حال شکه کننده.کتاب روایتگر یک دنیای دیستوپیا مانند است که مردم در آن خودکشی می کنند؛آن هم به مقدار معتنابهی!در این دنیا از امید و لبخند خبری نیست. در عوض، پیرو تقاضای جامعه روش های خودکشی بسیاری ابداع شده اند و خودکشی به تجارتی پر رونق بدل گشته است.در این ناکجا آباد خانواده ای زندگی می کند که صاحب یک مغازه ی خودکشی است.این خانواده صاحب فرزندی می شود که قرار است در آینده ای نه چندان دور عجایبی بیافریند و کن فی کند نه تنها خانواده خودش را بلکه کل دنیا را!

ادامه مطلب


   "پاریس هیلتون، فقط به خاطر این شهرت دارد که مشهور است."

جمله ی عجیب بالا، بخشی از کتابی است که امروز می خواهم درباره اش بنویسم؛ کتاب شهرت، نوشته ی مارک رولندز. در این کتاب، این فیلسوف اهل و(Wales)، به واکاوی فلسفی مقوله ی "شهرت" و چیستی و چگونگی آن، به خصوص در روزگار کنونی و جهان معاصر می پردازد و از این درگاه، پلی هوشمندانه به سمت مسئله عینیّت گرایی و نسبیت گرایی و تقابل و تاثیر این دو بر موضوع شهرت، بنا می کند.

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها